ما هی سیا ه

Mahie Siah

عکس من
نام:
مکان: kermanshah, Iran

۱۰ اسفند، ۱۳۸۶

میلاد بهار


مژده ای دل کان پیر صمد زاد ، صمد زاد
هلـهله در دشـت و قلـقله در کـوی بیوفتـاد

از نیـــکی نــــام ، بــا د صـبـا کــرد
کین کارخدا بودوخدا خواست وخدا داد

زاهد خرقه بدرید ، عابد از دیـر برون شد
صـوفی سجـده برخـاک کرد ، سرداد فریاد

غم دیرین از دل ساقی رخت بر بست
جام بر کف بگرفت و سر خم بگشـاد

از یمـن خبــر تیـرگی از یــاد برفـت
این شام بلند بسررفت ، گشت بامداد

مـــرغ بهـــار آواز از ســـر بگـــرفـت
خیرباد قدمش ، چه خوش خبراین نوزاد

رسیـد کرور کرور تحـفه ها از شاهان
که مبارک این روز ، مبارک این میلاد

دل آزرده ی ما هـوای پریـدن بگرفت
چو دسـت در باد شمـال داد گشت آزاد

مـاهی از سمبـل ماهت گشت ماهی
نفرین بر او گر باد صبا برد ز یاد


ماهی سیاه


ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۱۱ آذر، ۱۳۸۶

آه

آه دلم تنگ است ، دلم تنگ است آه
نوای زجه ی عاشق خوش آهنگ است آه

من از نسل مجنونم از نسل فرهاد
قصه ی عشق من و تو ، شیشه و سنگ است آه

بعد تو دل زندان خاطرات است
چراغ خانه اش تاریک و بی رنگ است آه

نرفت از یاد لحظه های تلخ و شیرین
فراموش کردنت حیله و نیرنگ است آه

بمان تنها تا به پایان ماهی
خیال عشق دیگر مایه ی ننگ است آه



ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۱۱ شهریور، ۱۳۸۶

میلاد

می سوزد انگار
سرخی  سیلی پرستار
که مبارک باشد این میلاد

لحظه ای واژگون
 نفس را حبس، دیدگان بسته
 زندگی را انکار
لعنت بر دنیا
لعنت بر این اجبار

 آه .. می سوزد انگار


  ماهی سیاه 

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۰۱ مرداد، ۱۳۸۶

پا سخ


تنها یک جواب بود

خیال واهی من
تعبیر رویای دور

جوشش گرم وجود
پیشکش شاخه ی نور

تنگی سینه ی من
بخشش صبر و غرور


تنها یک لبخند بود


منت دست تهی
طلب و خواهش دل

عذاب درد قریب
شکوه و سازش دل

سوزش زخم کهن
سکوت و نالش دل


تنها یک کلام بود

دیده ی سرخ و کبود
سیلاب جاری من

چهره ی گنگ و بهوت
گریه و زاری من
لحظه ی سرد سکوت
جواب آری تو



ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۳۰ خرداد، ۱۳۸۶

هنوز

هنوز هم تنها همدم تنها یی من تنها ییست
هنوز میهمان دو خیره ی خاموش ، شب بیداریست
هنوز هم انتظار غمناک است ، شادی من اظهاریست
هنوز آیینه ی دل من پر چین است ، زنگاریست
هنوز هم آنچه بیداد است فقر است ، دردو بیماریست
هنوز قسمت خوبان ز ثواب ، خشم و بیزاریست
هنوز هم به مرگی جرم است ، زندگی اجباریست
آه ای خالق چرا همه چیز اینقدر تکراریست؟
ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۲۷ اسفند، ۱۳۸۵

Happy New Year...




سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب از دو دور بود یکی آنکه هر سیصدو شصت و پنج روز و ربعی از شبانه روز به اول دقیقه حمل باز آید و به همان وقت و روز که رفته بود بدان دقیقه نتواند آمدن و چون جمشید آنروز را دریافت نوروز نام نهاد و جشن آیین کرد وپس از آن دیگر پادشاهان و دیگر مردمان بدو اقتدا کردند









چون کیومرث اول از ملوک عجم به پادشاهی رسید خواست که سال و ماه را نام نهد و تاریخ سازد تا مردم آن را بدانند بنگریست که آن روز بامداد آفتاب به اول دقیقه حمل آمد. موبدان دانای عجم جمع آمدند وتاریخ نهادند و چنین گفتند که ایزد تبارک و تعالی دوازده فرشته آفریده که زندگی مردمان را نگاهبانند.
پس سال را به دوازده قسمت کردند و هر بخشی را سی روز و هر یکی از آنها را نام نهادند. بدان گونه که اکنون هست ازفروردین تا اسفند ماه













ساعت سال تحويل نوروز 3745 زرتشتي - 1386 خورشيدي

تهران : چهارشنبه 3:37:26 بامداد


با آرزوی سالی پر برکت برای شما




ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۲۸ بهمن، ۱۳۸۵

یکصدو چها رمین سالگرد تولد صادق هدایت



صادق هدايت در سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 در خانه پدري در تهران تولد يافت. پدرش هدايت قلي خان هدايت (اعتضادالملك)‌ فرزند جعفرقلي خان هدايت(نيرالملك) و مادرش خانم عذري- زيورالملك هدايت دختر حسين قلي خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلي خان هدايت يكي از معروفترين نويسندگان، شعرا و مورخان قرن سيزدهم ايران ميباشد كه خود از بازماندگان كمال خجندي بوده است.


او در سال 1287 وارد دوره ابتدايي در مدرسه علميه تهران شد و پس از اتمام اين دوره تحصيلي در سال 1293 دوره متوسطه را در دبيرستان دارالفنون آغاز كرد. در سال 1295 ناراحتي چشم براي او پيش آمد كه در نتيجه در تحصيل او وقفه اي حاصل شد ولي در سال 1296 تحصيلات خود را در مدرسه سن لويي تهران ادامه داد كه از همين جا با زبان و ادبيات فرانسه آشنايي پيدا كرد. در سال 1304 صادق هدايت دوره تحصيلات متوسطه خود را به پايان برد و در سال 1305 همراه عده اي از ديگر دانشجويان ايراني براي تحصيل به بلژيك اعزام گرديد. او ابتدا در بندر (گان) در بلژيك در دانشگاه اين شهر به تحصيل پرداخت ولي از آب و هواي آن شهر و وضع تحصيل خود اظهار نارضايتي مي كرد تا بالاخره او را به پاريس در فرانسه براي ادامه تحصيل منتقل كردند. صادق هدايت در سال 1307 براي اولين بار دست به خودكشي زد و در ساموا حوالي پاريس عزم كرد خود را در رودخانه مارن غرق كند ولي قايقي سررسيد و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او به تهران مراجعت كرد و در همين سال در بانك ملي ايران استخدام شد. در اين ايام گروه ربعه شكل گرفت كه عبارت بودند از: بزرگ علوي، مسعود فرزاد، مجتبي مينوي و صادق هدايت. در سال 1311 به اصفهان مسافرت كرد در همين سال از بانك ملي استعفا داده و در اداره كل تجارت مشغول كار شد.


در سال 1322 همكاري با مجله سخن را آغاز كرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتي آسياي ميانه در ازبكستان عازم تاشكند شد. ضمنا همكاري با مجله پيام نور را آغاز كرد و در همين سال مراسم بزرگداشت صادق هدايت در انجمن فرهنگي ايران و شوروي برگزار شد. در سال 1328 براي شركت در كنگره جهاني هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد ولي به دليل مشكلات اداري نتوانست در كنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاريس شد و در 19 فروردين 1330 در همين شهر بوسيله گاز دست به خودكشي زد. او 48 سال داشت كه خود را از رنج زندگي رهانيد و مزار او در گورستان پرلاشز در پاريس قرار دارد. او تمام مدت عمر كوتاه خود را در خانه پدري زندگي كرد.







سال شمار تفصيلي آثار صادق هدايت



1302

  • «رباعيات خيام» : كتاب مستقل
1303

  • «زبان حال يك الاغ به وقت مرگ»: مجله وفا سال دوم شماره 6 صفحه 164 تا 168

  • «انسان و حيوان»: كتاب مستقل - انتشارات بروخيم
1305

  • «جادوگري در ايران»: La Magie en Perse : به فارنسه در مجله فرانسوي لووال ديسيس Le Voile dIsis شماره 79 سال 31 چاپ پاريس

  • داستان «مرگ» در مجله ايرانشهر دوره چهارم شماره 11 چاپ برلن صفحه 680 تا 682
1306

  • «فوايد گياهخواري»: كتاب مستقل- چاپ برلين
1308

  • «زنده به گور»

  • «اسير فرانسوي»
1309

  • «پروين دختر ساسان»: كتاب مستقل- كتابخانه فردوسي

  • مجموعه «زنده به گور» مشتمل بر داستانهاي:
    زنده به گور
    اسير فرانسوي
    داود گوژپشت
    مادلن
    آتش پرست
    آبجي خانم
    مرده خورها
    آب زندگي
1310


  • «سايه مغول» در مجموعه انيران - مطبعه فرهومند



  • «كور و برادرش: ترجمه از آرتور شينسلر Arthur Schnitzler نويسنده اطريشي، مجله افسانه، دوره سوم، شماره 4 و 5



  • «كلاغ پير»: ترجمه از الكساندر لانژكيلاند Alexandre Lange Kielland نويسنده نروژي، مجله افسانه، دوره 3، شماره 11، صفحه 1- 5



  • «تمشك تيغ دار»: ترجمه از آنتوان چخوف روسي Anton Pavlovitch Tchekhov ، مجله افسانه، دوره 3، شماره 23، صفحه 1 -51



  • «مرداب حبشه»: ترجمه از كاستن شراو نويسنده فرانسوي Gaston Cherau ، مجله افسانه، دوره 3، شماره 28



  • «درد دل ميرزا يداله»: مجله افسانه، دوره 3، جزوه 28، صفحه 1- 2 كه بعدا به نام داستان محلل چاپ شد



  • «مشاور مخصوص»: ترجمه از آنتوان چخوف، مجله افسانه، سال سوم، شماره 28



  • «حكايت با نتيجه»: مجله افسانه، دوره 3، شماره 31، صفحه 2 -3



  • «شب هاي ورامين»: مجله افسانه، دوره سوم، شماره 32، صفحه 10 -15



  • «اوسانه: قطع جيبي» - نشريه آريان كوده



  • «جادوگري در ايران»: ترجمه از فرانسه، مجله جهان نو، سال دوم، شماره اول، صفحه 60 -80

1311

  • «اصفهان نصف جهان»: كتاب مستقل-كتابخانه خاور

  • مجموعه «سه قطره خون» مشتمل بر داستانهاي:
    سه قطره خون

    گرداب

    داش آكل
    آينه شكسته
    طلب آمرزش
    لاله
    صورتك ها

    چنگال ها
    محلل

  • «چطور ژاندارك دوشيزه اورلئان شده؟» مقدمه صادق هدايت به كتاب «دوشيزه اورلئان» اثر شيلر - ترجمه بزرگ علوي - صفحه الف تا خ
1312

  • مجموعه «سايه روشن» مشتمل بر داستانهاي:
    س.گ.ل.ل
    زني كه مردش را گم كرد

    عروسك پشت پرده

    آفرينگان

    شب هاي ورامين
    آخرين لبخند
    پدران آدم

  • «نيرنگستان»- كتاب مستقل

  • «مازيار»- كتاب مستقل با همكاري مجتبي مينوي

  • «علويه خانم»- كتاب مستقل
1313

  • «وغ وغ ساهاب»- كتاب مستقل با همكاري مسعود فرزاد

  • «ترانه هاي خيام»- كتاب مستقل - مطبعه روشنايي

  • «البعثه الاسلاميه في البلاد الافرنجيه» - كتاب مستقل

  • « شرط بندي» ترجمه از آنتوان چخوف در مجموعه گل هاي رنگارنگ
1315

  • «بوف كور» كتاب مستقل - چاپ پلي كپي شده

  • «كارنامه اردشير پاپكان» ترجمه از متون پهلوي ضمنا شامل « زند و هومن يسن» ترجمه از متون پهلوي
1318

  • «ترانه هاي عاميانه» - مجله موسيقي، سال اول، شماره هاي 6، صفحه 17 - 19. 4 و 7 صفحه 24 و 28.

  • «متل هاي فارسي» - مجله موسيقي، شماره 8

  • قصه هاي «آقاموشه»، «شنگول و منگول» - مجله موسيقي، سال اول، شماره 8

  • قصه «لچك كوچولوي قرمز» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 2
1319

  • «چايكووسكي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 3، خردادماه، صفحه 25 - 32

  • «پيرامون لغت فرس اسدي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 31 - 36

  • «شيوه نوين در تحقيق ادبي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 19 - 30

  • «گجسته اباليش» - ترجمه از متن پهلوي
1320

  • «داستان ناز» در مجله موسيقي سال سوم شماره دوم، صفحه 38-30

  • «شيوه هاي نوين در شعر فارسي» در مجله سوم شماره 3، صفحه 22

  • «سنگ صبور» مجله موسيقي سال سوم، شماره 6 و 7، صفحه 18-13
1321

  • مجموعه «سگ ولگرد» شامل داستانهاي
    سگ ولگرد
    دن ژوان كرج
    بن بست
    كاتيا
    تخت ابونصر
    تجلي
    تاريكخانه
    ميهن پرست

  • «شهرستانهاي ايران»: ترجمه از متن پهلوي، مجله مهر، سال هشتم، شماره اول، صفحه 47 - 55، شماره دوم، صفحه 127 - 131 و شماره سوم،صفحه 168 - 175

  • داستان «آب زندگي»: انتشارات فرهنگ تهران

  • بخش هايي از «بوف كور»: مجله ايران

  • «بن بست»: چاپ فرانسه 1942 Limpasse
1322

  • «علويه خانم»: كتاب مستقل

  • «گزارش گمان شكن» - ترجمه از متن پهلوي

  • «يادگار جاماسب» - ترجمه از متن پهلوي، مجله سخن، سال اول، شماره 3،صفحه 161 - 167، شماره 4 و 5،صفحه 217- 220

  • ترجمه «گورستان زنان خيانتكار»: از آرتور كريستين سن خاورشناس دانماركي، مجله سخن، سال اول، شماره 7 و 8

  • «جلو قانون»: ترجمه از فرانتس كافكا Frantz Kafka در مجله سخن، شماره 11 و 12

  • «كارنامه اردشير پاپكان» - ترجمه از متن پهلوي

  • «چگونه نويسنده نشدم» - مجله سخن
1323

  • «آب زندگي» - روزنامه مردم

  • «اوراشيما» - قصه ژاپوني - ترجمه در مجله سخن، سال دوم، شماره اول، صفحه 43 - 45

  • نقد «بازرس»: اثر گوگول، ترجمه در مجله پيام نو، سال اول، صفحه 52

  • «ملا نصرالدين در بخارا»: مجله پيام نو،سال اول، شماره اول،صفحه 57

  • «زند و هومن يسن» - ترجمه از متن پهلوي

  • «ولنگاري» مجموعه داستانهاي:
    قضيه مرغ روح
    قضيه زير بته

    قضيه
    فرهنگستان

    قضيه
    دست بر قضا

    قضيه
    خر دجال

    قضيه
    نمك تركي
1324

  • «حاجي آقا» - كتاب مستقل

  • نقد «خاموشي دريا»: اثر وركور - مجله سخن، سال دوم،شماره سوم،صفحه 227 - 228

  • «چند نكته درباره ويس و رامين» - مجله پيام نو،سال اول،شماره نهم،صفحه 15 - 19 و شماره 10، صفحه 18 - 26 - 31

  • «طلب آمرزش» - از كتاب سه قطره خون، مجله پيام نو، سال اول، شماره 12، صفحه 20 - 24

  • «شنگول و منگول»: مجله پيام نو،سال دوم، شماره سوم، صفحه 54 - 55

  • انتقاد بر ترجمه رساله «غفران» ابوالعلاء معري، مجله پيام نو، سال دوم، شماره 9، صفحه 64

  • «فلكلر يا فرهنگ توده» - مجله سخن،‌سال دوم، شماره 3، صفحه 179 – 184 و شماره 4، صفحه 339 – 342

  • «طرح كلي براي كاوش فلكلر يك منطقه» - مجله سخن، سال دوم، شماره 4، صفحه 265- 275

  • «شغال و عرب» - ترجمه فرانتس كافكا،‌مجله سخن،‌سال دوم، شماره 5، صفحه 349

  • «آمدن شاه بهرام ورجاوند» - ترجمه از متن پهلوي، مجله سخن، سال دوم، شماره 7، صفحه 540

  • «خط پهلوي و الفباي صوتي»- مجله سخن، سال دوم، شماره 8، صفحه 616 – 760 و شماره 9، صفحه 667- 671

  • «ديوار» - ترجمه از ژان پل سارتر Jean Paul Sartre نويسنده فرانسوي، مجله سخن، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 833 – 847

  • «سامپينگه» Sampingue به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران

  • لوناتيك Lunatique - «هوسباز» - به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
1325

  • «افسانه آفرينش» - چاپ پاريس، آدرين مزون نو

  • «آبجي خانم» - از مجموعه زنده به گور، مجله پيام نو، سال دوم، شماره 6، ارديبهشت 1325، صفحه 31 – 36

  • «فردا» - مجله پيام نو، سال دوم، شماره 7 و 8، صفحه 54 – 64

  • ترجمه داستان «فردا» - به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران

  • «گراكوش شكارچي» - ترجمه از فرانتس كافكا، مجله سخن،‌سال سوم، شماره 1، صفحه 48 – 52

  • «قصه كدو» - مجله سخن، دوره سوم، شماره 4

  • «ترجمه هنر ساساني در غرفه مدال ها» - اثر «ال مور گشترن» در مجله سخن، سال سوم، شماره 5، صفحه 318 – 382

  • «بلبل سرگشته» در مجله سخن، سال سوم، شماره 6 و 7، صفحه 432 – 443

  • مقدمه كتاب «كارخانه مطلق سازي» نوشته كارل چابك، نويسنده چك اسلواكي، با ترجمه حسن قائميان
1327

  • «پيام كافكا» - مقدمه اي بر كتاب «گروه محكومين» فرانتس كافكا

  • «توپ مرواري» - كتاب مستقل
1329

  • «مسخ» - اثر فرانتس كافكا، ترجمه با همكاري حسن قائميان
1378

  • مجموعه «فرهنگ عاميانه مردم ايران» مشتمل بر بخش هاي:
    نيرنگستان
    ترانه ها، متل ها، اوسانه و غيره
    تحقيقات صادق هدايت (چاپ براي بار اول
    )
1379

  • «انسان و حيوان» به انضمام مجله هاي صادق هدايت (چاپ براي بار اول)

  • «حسرتي، نگاهي و آهي» - آلبوم نفيس عكس هاي صادق هدايت به مناسبت نود و هشتمين سالگرد تولد صادق هدايت با ترجمه انگليسي (28 بهمن 1281)


{{منبع:وب نوشت}}


ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۱۴ خرداد، ۱۳۸۵

آخرین قسمت

دیشب خوابشو دیدم . صورتش نورانی بود . از اینکه دوباره می بینمش خوشحال بودم. آخه می دونستم بر می گرده . خودش گفته بود که می آم. ولی همش خواب بود. مثل زندگی من . یه خواب طولانی . احساس می کنم تازه از این خواب نکبت بار زندگی بی دار شدم
خیلی خسته ام . احساس کوفتگی می کنم. نمی دونم این زهر ماریا کی می خوان اثر کنن. احساس عجیبی دارم. خیلی چیزا برام روشن شده. آرزو می کردم این روشن بینی رو خیلی وقت پیشا پیدا می کردم. شاید از این اشتباه هایی که الان دچارشم کاسته میشد. همش یه اشتباه بود. یه اشتباه بزرگ. به دنیا اوومدنم یه اشتباه غیر قابل بخشش بود اشتباهی که تاوانشو فقط خودم باید پس بدم . همه می گن او لین اشتباه گاز زدن یه سیب بود. اما اینم یه اشتباه بیشتر نیست . اولین اشتباه خلقت بود .خلقت انسان چه توی بهشت دروغی چه تو این زمین لعنتی. اما من می خوام جبران کنم


......
سرم خیلی سنگین شده . نفسام تند میزنه. از آخرین باری که دکتر سیگار کشیدنو قدغن کرده بود یه ساله می گذره. گوشه ی اتاق از پاکت های خالی سیگار پر شده. نمی دونم چرا دکترا تو روال طبیعی مرگ آدما دخالت می کنن . باید از این کارشون شرم سار باشن. به خاطر پول شکنجه ی آدما رو بیشتر می کنن. از همشون متنفرم

جلو چشمام سیاهی میره . به زور باز نگهشون داشتم. فکر کنم کم کم داره انتظارم به پایان می رسه. خیلی از این قضیه خوش حالم. شاید تنها آرزومه که داره بر آورده می شه . الان دیگه احساس راحتی می کنم . احساس می کنم دارم این بار سنگینو که یه عمر به شونه هام چسبیده بود خالی کنم. دیگه تو این دنیا هیچ کار نا تمومی ندارم.. می خوام خودمو از این بی هودگی بیرون بکشم. می خوام این قید و بند چند ساله رو از دست و پاهام باز کنم. می خوام رو حمو آزاد کنم.. میخوام به تمام ارزش ها تف کنم. می خوام همه ی اغتقاداتو زیر پا بزارم. می خوام همه ی قانونارو به لجن بکشم. ... می خوام آزاد باشم.


دستو پام همه شل شدن. دیگه هیچ احساس دردی ندارم. اصلا هیچ احساسی ندارم. خالی خالی شدم. انگشتام قدرت نگه داشتن قلمو از دست دادن . می خوام چشمامو ببندم و به هیچی فکر نکنم. دیگه چیزی نمیتونم بنویسم......فقط....فقط اگه میشد یه بار دیگه ببینمش..اونچهره/^/^/..^^___________________________و



ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۳۱ اردیبهشت، ۱۳۸۵

دو چشم

نزدیک ظهر وقت تعطیلی مدارس بود که همیشه روی صندلی تک افتاده ی گوشه ی پارک می نشست.
کسی به درستی او را نمی شناخت.با کسی صحبت نمی کرد. حدود یک ماه بود که کار هر روزش همین بود
شاید سارا تنها کسی بود که به حضور پسر واقف بود. سارا مجبور بود هر روز این مسیر کذایی مدرسه به خانه را بپیماید . هر وقت از میان پارک کوچک عبور می کرد ، پسر به او خیره می شد. تا به حال چیزی نگفته بود
سارا کاملا سنگینی نگاه پسر را روی خود احساس می کرد. طوری که پاهایش سست می شد. نگاه عجیبی داشت. وقتی به چشمان پسر نگاهی می انداخت عرق سردی سر تا پایش را می پوشاند . ضربان قلبش به شدت بالا می رفت . خود را مثل پرنده ای احساس می کرد که در دام گرفتار شده و هیچ راه فراری نداشت
در این مدت تمام فکر سارا آن دو چشم اسرار آمیز و نگاه سنگینشان بود. بارها به خاطر هواس پرتی از طرف پدر سرزنش شده بود

غرور دخترانه اش هرگز اجازه نداده بود که نگاه پسر را با نگاهی پاسخ دهد. اما همه چیز در آن ظهر بارانی اتفاق افتاد . باید کاری می کرد . باید این غرور لعنتی را زیر پا می گذاشت. باید از این عذابی که پسر یا خودش ایجاد کرده بود رها می شد
هواساکن و خفه بود. نفس کشیدن برایش سخت شده بود . غم مرموزی زمین را پوشانده بود. سارا در افکارش قوطه ور بود
اگر باران می گرفت حتما به پسر چترش را تعارف می کرد. شاید ساعت را از او می پرسید. شاید هم تنها یک سلام کوتاه کافی بود. اگر پسر را به باد فحش می گرفت ، اگر می گفت که گورش را از این جا گم کند ، خودش را خلاص می کرد
ولی اگر پسر از این نگاه ها منظوری نداشته باشد؟ اگر اینها همه توهمات یک ذهن مریض باشد....؟


صدای زمزمه ای نا مفهوم تو جه سارا را به خود جلب کرد ، دو پیر مرد روی صندلی تک افتاده ی گوشه ی پارک کوچک مشغول صحبت بودند


ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۲۱ اردیبهشت، ۱۳۸۵

ماهی ملحد

خود بهتر می دانم دل آدمیان چرکین است
این همه زشتی دهر بر شانه هایم سنگین است

آینه ای نیست نماینده ی چهره ی ما
چهره ی آینه از زشتی ما شرمگین است

در سرخی پرچم ما نیست نشا نی ز شهید
پنجه های قهر و ستم از خون ما رنگین است

خطوط چهره ی من نشان از پیری نیست
بلندای پیشا نیم از بد حادثه پر چین است

عمری بیهوده فریاد زدم و کس نشنید
انگ زدند کین ماهی ملحد بی دین است


ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۱۶ اردیبهشت، ۱۳۸۵

یک ساعت فرصت

ـ اگه بهت بگم تا یک ساعت دیگه زنده ای چی کار می کنی؟
ـ هیچی همین جا می شینم.با شما حرف می زنم
مرد روی یک صندلی شبیه صندلی دندان پزشکی نشسته بود.صندلی راحتی بود .مرد صورت افتاده ای داشت. زیر چشم هایش کاملا گود و کبود بود.لب های سیاهی داشت. موهایش به هم ریخته بود. غم بزرگی در صورتش موج می زد
اتاق تاریک بود. تنها چیزی که اطراف را روشن می کردچراغ مطالعه ی بزرگی بود که نورش مستقیما روی دستان پیر مرد می تابید. پیرمرد که کت و شلوار مشکی ای پوشیده بود سنش به 45 میزد. چهره ی آرامی داشت. مرتب از مرد سوالاتی می پرسید
ـ دوست نداری کار دیگه ای انجام بدی؟ ـ یه سیگار، یه قلم و یه خودکار هم می خوام
ـ می خوای توش چی بنویسی؟ ـ یه شعر
دوست داری کی شعرتو بخونه؟ ـ هر کی که تا حالا دوستش داشتم
سوالات پیر مرد کاملا صریح بود. انگار سوالاتش را از قبل تهیه کرده بود. کم کم حال مرد از این همه سوال به هم می خورد . اگر برای بهترین دوستش احترام قاءل نمی شد هرگز چنین ملاقاتی روی نمی داد.
ـ بین گذشته ،حال و آینده یکی رو انتخاب کن. ـ حال
ـ اگه یه اسلحه، یه شیشه قرص ، یه طناب و یه تیغ داشته باشی با کدومش خودتو می کشی؟
مرد نگاهی به زخم های عمیق روی مچ هایش انداخت و با صدای بریده ای گفت: تیغ
ـ چرا؟ ـ می خوام مرگمو با تمام وجود احساس کنم
ـ تا حالا چند بار دست به این کار زدی؟ ـ سه بار
ـ چرا تا حالا موفق نشدی؟
مرد آه بلندی کشید و اخم هایش را در هم کرد. ـ هر دفعه یکی مزاحم شد

وقت ملاقات تمام شده بود. موقع خدا حافظی پیر مرد وقت ملا قات فردا را تعیین می کرد.
مرد آهسته قدم بر می داشت. سرش را پایین نگه داشته بود. به اتفاق های اطرافش توجهی نداشت. شانه هایش افتاده بود. انگار چیزی رویش سنگینی می کرد.تمام اتفاق های تلخ گذشته مثل یک فیلم تند در ذهنش مرور می شد.هرگز نتوانسته بود خود را از شر این افکار آزار دهنده خلاص کند

در تاکسی تنها مرد و راننده بودند. راننده مدام با ضبط ماشین ور می رفت. گوینده ی رادیو در مورد فواید خنده صحبت می کرد. مرد پیش خودش فکر کرد خیلی وقت است که لذت خندیدن را فراموش کرده. مسیر در سکوت دو مرد و صدای بلند رادیو طی شد.
ـ رسیدیم آقا ، کجا پیاده می شین؟
مرد جوابی نمی داد. راننده در آیینه نگاهی به پشت انداخت. مرد بی حرکت بود . رنگ صورتش کاملا سفید بود. سرش به پشت افتاده بود. لبخند کم رنگی گوشه ی لبانش نقش بسته بود


ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۰۹ اردیبهشت، ۱۳۸۵

کاغذای نایلونی

یک ،دو ، سه، چهار،...همین طور که می شمرد انگشتای بی حسش کاغذایی که با یه رو کش نایلونی ازشون محافظت می شد ، لمس می کرد. سیزده ، چهارده ، پونزده. یه بار دیگه هم شمرده بود . دقیقا پونزده تا بود. تو این دو ساعت که خیا بونارو بالا پایین می کردپنج تاش کم شده بود. تا ظهر که باید خونه می رفت سه ساعت باقی مونده بود. وقت زیادی نبود . باید یکمی بیشتر بالا پایین می کرد.
یه دستی به موهاش کشید. شاید به دو میلی متر هم نمی رسید. اما خیلی احساس خوبی بود. مثل این بود که دستاتو روی یه پارچه مخمل بکشی. یکی دو بار که با باباش تو مغازه ها پرسه می زدن به خودش جسارت داده بودو دستشو روی پتو های مخملی کشیده بود.کاغذارو دوباره مرتب کردواز رو نیمکتی که حالا دیگه بهش چسبیده بود جستی زدو بلند شد.آخه سه ساعت واسه پونزده تا وقت زیادی نبود. باید به اولین کسی که می رسید کارشو شروع می کرد. فرقی نداشت کی باشه . زن ، مرد ، جوون یا پیر همه یکی از اینا لازم داشتن. لازم که نه اما اگه همراشون باشه خیلی خوبه.
هوا خیلی سرد بود زمین یخ بسته بود . اگه پاهاشو محکم روی زمین سفت نمی کرد حتما با این کفشایی که زیرش مثل کف دست صاف بود زمین می خورد.قدماشو تند تر کرد تا به مردی که تنش تو کت شلواری که پوشیده بود جا نمی شد برسه . یه کیف بزرگ تو دستش بود . معلوم بود چیز مهمی توشه که اینقده محکم بهش چسبیده بود.
ـ آقا یه دعا می خری؟
مرد اخماشو تو هم کردو به پسر زل زد.
ـ آقا فقط یه دونه
ـ برو بچه دست از سرم بردار
ـ همه نوع دعایی دارم: جوشن کبیر ، آیت الکرسی ، و ان یکاد ...و
ـ نه نمی خوام برو گم شو
حیف طرف خیلی گنده بود وگر نه یه فحش حسابی نثارش می کرد
خودشم می دونست نمی تونه به کسی فحش بده ، اما این یکی حتما حقش بود
نوبت نفر بعدی بود. پسری که از روبرو میو مد قیافش خیلی عجیب بود البته یکمیم خنده دار! از موهاش روغن می چکید. اینقده محکم به پشت بسته بود انگار با چسب روی کلش نگهش داشته. یه ریش داشت این هوا . به ریش بز گفته بود زکی
ـ آقا یه دعا می خری؟
ـ کوچولو می دونی لاءیک چیه؟
ـ نه آقا حالا یه دعا می خری؟ دویست تومن بیشتر نیست
ـ مگه بهت نمی گم من لاءیکم
مگه لاءیک چی بود؟ چه ربطی به دعا های پسرک داشت؟ اصلا ولش کن نمی خری نخر

ـ آهای پسر بیا اینو بگیر
صدا خیلی نازک بود. معلوم بود یه دخترس.پسرک چرخیدو یه دفعه خشکش زد. خدای من مثل فرشته ها بود. قبلا عکسشو تو کتاب سعید دوستش دیده بود. آره خودش بود. یعنی فرشته ها هم می تونن اینقده خوشگل باشن؟
ـ بیا دیگه دستم خشک شد
ـ کدوم... کدوم یکی دعا رو میخوای؟
ـ دعا نمی خوام برای خودت باشه
ـ آخه من ...گدا... آخه این جوری نمی شه
قبل از اینکه چیز دیگه ای بگه دختر آروم آروم دور می شد . پسرک هنوز منگ بود چیزی که دیده بود باور نمی کرد . شاید همش خیال بود. اما اسکناس هزار تومنی که تو دستاش بود واقعی بود. پسرک هنوز سر جاش میخ کوب بودو به اسکناس تو دستش خیره شده بود. این جوری انگار پنج تا رو با هم فروخته بود.

عصر اون روز پسرک پای دیوار نشسته بودو دعا ها تو دستش بود . دیگه به کسی اصرار نمی کرد. چشماش بین جمعیت دنبال یه نفر می گشت. کلمه ی لاءیک مدام تو ذهنش بود. شاید اگه دخترو یه بار دیگه می دید یه دعای مجانی بهش می داد

ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۰۳ اردیبهشت، ۱۳۸۵

لحظه ها



لحظه ها از پی هم می گذرد
تکرار ثانیه ها
خلوت خاموش شب را می شکند
لحظه ای بود شاید ، دیدار
لحظه ای بود شاید ، عشق
چکد آرام آرام
از رگ بی جان حیات
قطره های گرم ،لحظه های سرخ
کند جامه ی تر ، بر تن واژه های شعر ، قطره های سرخ
می چرخند عقربه ها در پی هم
لحظه ها هم چنان می گذرد
لحظه ای بود شاید ، زاد
لحظه ای شاید باشد ، مرگ

ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۲۸ فروردین، ۱۳۸۵

انتظار


انتظار
خط ممتد ، خط پرگار
انتظار
ساز ناکوک ، ساز بی تار
انتظار، زخم کهنه ، زخم بیدار
انتظار، ذهن خسته ، غرق افکار
راه بسته ، رو به دیوار
انتظار، حس نفرت ، حس بیزار
انتظار
قلب خاموش ،
پر ز اسرار
انتظار عشق به پوچی ، عشق بی یار
انتظار
فکر بی تو ، فکر بیمار
فکر مو هوم ، از تو سرشار ، لیک چه فرار
انتظارِروز مرگم ، سرم بر دار


ماهی سیاه
ِِِ روز مرگم ، سرم بر دار

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۱۵ فروردین، ۱۳۸۵

قطره اشکی کز سر جام لغزید ~~~~ خیسی مژگان تو را یاد آورد
خط و خال و پیچش موی تو بود ~~~~ کین قلب خاموش مرا به فریاد آورد
او که خود باد صبا بود هیچ نگفت ~~~~ لیک سر سنگین مرا بر باد آورد
چهره ی تنهای که بود که درجام اوفتاد؟ ~ موی سپید بودوعمربه هشتاد آورد
سر خوشم زین می و قدحم پر باد ~~~~ نوش کز کوزه ی آن صیاد آورد

ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۱۷ اسفند، ۱۳۸۴

محبوب من

من جوانه ی زندگی را با اشک های محبوبم روییدم
ظلمت شب هایم را با ‍ پاکی نگاه محبوبم زدودم
من خدا را در چشمان او دیدم
و عشق را
عشق را در حرم نفس های محبوبم بوییدم
گردن بند سنگین دین را بر گردن خویش آویختم
خنده های معصومش را با تلخی خود آمیختم
آری من زندگیم را به محبوبم مدیون کردم

ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۰۹ اسفند، ۱۳۸۴

یه روز بزرگ

ساعت یک ربع از هفت گذشته بود.بعد از ترم جدیداولین بار بود که اینقده زود دانشگاه می رفت.همه چیز مثل قبل بود،انگار تو این دو ماه زمان ایستاده بود.مثل همیشه پیرمرد به تیر برقی که دیگه کمرش خم شده بود تکیه زده بود.تند تند ساعتشو نیگا می کرد،همیشه این وقت صبح منتظر سرویس ادارشون بود. پسر پیش خودش فکر کرد چقدر زندگی تکراریه
بوی نون تازه هوا رو پرکرده بود.یه پیرزن آروم آروم نزدیک می شد . دو تا نون سنگک تو زنبیلش بود.چه مادر بزگ مهربونی به نظر می رسید.پیرزن یه نیگاه اخم آلود به پسر انداخت و زیر لب یه چیزی گفت که همه بشنون.اماپسر دیگه عادت کرده بود.هر کی از کنارش رد می شد نامردی نمی کرد یه لیچار بارش می کردو می رفت.پسر سرشو پایین انداختو قدماشو تند کرد
ـ خب اونم تقصیری نداره من یکمی عجیبم
توی یه لحظه راشو کج کرد. اگه از این کوچه می رفت زود تر می رسید شاید یه سیگارم روشن می کرد.هنوز تو فکر پیرزن بود. چقدر شبیه پیرزن شعرای فروغ بود که هر روز با زنبیل از اونجا می گذشت.
ـ لعنتی.چرا اینقده همه چی تکراریه؟
اما امروز خیلی با روزای دیگه فرق داشت.پسرتقویم کو چیکشو از کو لش بیرون آورد.یه نیگا به به اتفاقای امروز انداخت
ـ مسخرست امروز هیچ اتفاقی نیفتاده
قرار نبود هر اتفاقی می افته که توی تقویم بنویسن.اما پسرمی دونست که امروز یه اتفاق مهم افتاده
یه باجه تلفن سر کوچه بود.کارت تلفن تو جیب جلوش بود.آخرین باری که چکش کرده بود هزار تومن توش بود.با یه تلفن می تونست قال قضیه رو بکنه
ـ آخه کدوم آدم احمقی صبح به این زودی تلفن می زنه. شاید اصلا خواب باشه
توی دانشگاه همه مثل مورچه سر کلاساشون می رفتن . بازم باید قیافه ی استاد احمقو تحمل می کرد.از این بد تر نمی شد.شاید اگه جای استاد بود،امروز همه ی کلاسارو تعطیل می کرد آخه امروز خیلی با روزای دیگه فرق داشت.اگه این یه جلسه رو غیبت می کرد که به جایی بر نمی خورد

پله های سایتو دو تا یکی بالا رفت.نفسش بند اومده بود.یکی دو نفر بیشتر اونجا نبودن.یه سیستم یه گوشه دنج پیدا کردونشست.باید کارو تموم می کرد .شاید این بهترین راه بود.شایدم اصلا درست نبود.آخه خودش گفته بود که دیگه مزاحم نمی شه.اما همین جوریم که نمی تونست امروزو بی خیال بشه.آخه امروز برای پسر با روزای دیگه فرق می کرد.دستاش روی کیبورد می لرزید.این جوری دیگه خیالش راحت می شد .این که دیگه مزاحمت نیست،مگه چیکار می خواست بکنه؟اگه می تو نست کارای بزرگ تری انجام می داد .آره اینجوری بهتره.انگشتاش آروم آروم دکمه ها رو فشار می داد
تولدت مبارک


ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۲۴ بهمن، ۱۳۸۴

والنتاین


سلام
بیست و پنجم بهمن (برابر با 14 فوریه )روز والنتاینه روزی که عشاق با هدیه دادن و به نوعی برگزاری جشن مراتب عشق و دلدادگی خودشونو به هم ابراز می کنن . والنتاین بیشتر تو جوونا رسمه. اما درست ترش اینه که بدوونیم چرا این روزو به این اسم نام گذاری کردن.همون طور که بعدا اشاره می کنم ایرانیان باستان هم این رسمو حتی قبل از رومی ها داشتن که متاسفانه این روزا دیگه کمتر کسی از هویت ملی خودش یا مناسبت های دیرینه ی ایران خبر داره .

}}
در سده سوم میلادی که برابر با آغاز شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بوده است بنام کلودیوس دوم. کلودیوس باورهای شگفتی داشته است، برای نمونه سربازی خوب خواهد جنگید که زن نگرفته باشد. از این رو زناشویی را برای سربازان امپراتوری روم بازداشته می کند.کلودیوس به اندازه ای سنگدل وفرمانش به اندازه ای بی چون و چرا بود که هیچ کس یارای یاری به زناشویی سربازان را نداشت.ولی کشیشی به نام والنتیوس(والنتاین)،پنهانی عقد سربازان رومی را با دختران دلخواهشان جاری می کرد.کلودیوس دوم از این رخداد آگاه می شود و دستور می دهد که والنتاین را به زندان بیندازند. والنتاین در زندان دلداده دختر زندانبان می شود. سرانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد دلدادگان، با دلی عاشق به دار آویخته می شود...بنابراین او را به نام فدایی وشهید راه عشق می دانند و از آن زمان نمادی می شود برای عشق!"
ولی کمتر کسی است که بداند در ایران باستان، نه چون رومیان از سه سده پس از زادروز، که از بیست سده پیش از زادروز، روزی به نام روز عشق بوده است!
شنیدنی است بدانید که این روز در سالنمای کنونی ایرانی برابر است با 29 بهمن، یا تنها 3 روز پس از والنتاین فرنگی! این روز "سپندار مذگان" یا "اسفندار مذگان" نام داشته است. فلسفه بزرگداشت این روز با نام "روز عشق" به این گونه بوده است که در ایران باستان هر ماه را سی روز می شمردند و افزون بر اینکه ماه ها نام داشتند، هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند. برای نمونه روز نخست "روز اهورا مزدا"، روز دوم، روز بهمن ( تندرستی، اندیشه) که نخستین صفت خداوند است، روز سوم اردیبهشت "بهترین راستی و پاکی" که باز ویژه خداوند است، روز چهارم شهریور "شاهی و فرمانروایی آرمانی" که ویژه خداوند است و روز پنجم "سپندار مذ" بوده است. سپندار مذ فرنام ملی زمین است، یعنی گستراننده، مقدس، فروتن. زمین نماد عشق است چون با فروتنی، فروتنی و گذشت به همه عشق می ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد. از این روی در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را نماد عشق می پنداشتند. در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی می شده است که در همان روز که نامش با نام ماه همزمان می شد، جشنی برپا می داشتند به فراخور نام آن روز و ماه. برای نمونه شانزدهمین روز هر ماه مهر نام داشت و که در ماه مهر، "مهرگان" فرنام می گرفت. همین طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ یا اسفندار مذ نام داشت که در ماه دوازدهم سال که آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشنی با همین نام می گرفتند.
سپندار مذگان جشن زمین و گرامیداشت عشق است که هر دو در کنار هم می نشینند. در این روز زنان به شوهران خود با مهر ارمغان می دادند. مردان نیز زنان و دختران را بر تخت شاهی نشانده، به آنها ارمغان داده و از آنها فرمانبرداری می کردند. برخی نیز روز مادر و زن را به نشانه زایش و مهربانی زمین در این روز می دانند.
مردم ایران از آن میان مردم هایی است که زندگی اش با جشن و شادمانی پیوند فراوانی داشته است، به فراخور های گوناگون جشن می گرفتند و با سرور و شادمانی روزگار می گذرانده اند. این جشن ها نشان دهنده فرهنگ، روش زندگی، خوی، فلسفه زندگی و رویهمرفته جهان بینی ایرانیان باستان است. از آنجایی که ما با فرهنگ باستانی خود {{ناآشناییم شکوه و زیبایی این فرهنگ با ما بیگانه شده است.
{{منبع:وب نوشت}}
به امید روزی که همه ی ایرانیان از فرهنگ و ادب خودشون بیشتر بدونن


happy ur valentine day!!!! :-*

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر
.
آمار بازدید
آمار بازدید