عکس من
نام:
مکان: kermanshah, Iran

۰۹ اردیبهشت، ۱۳۸۵

کاغذای نایلونی

یک ،دو ، سه، چهار،...همین طور که می شمرد انگشتای بی حسش کاغذایی که با یه رو کش نایلونی ازشون محافظت می شد ، لمس می کرد. سیزده ، چهارده ، پونزده. یه بار دیگه هم شمرده بود . دقیقا پونزده تا بود. تو این دو ساعت که خیا بونارو بالا پایین می کردپنج تاش کم شده بود. تا ظهر که باید خونه می رفت سه ساعت باقی مونده بود. وقت زیادی نبود . باید یکمی بیشتر بالا پایین می کرد.
یه دستی به موهاش کشید. شاید به دو میلی متر هم نمی رسید. اما خیلی احساس خوبی بود. مثل این بود که دستاتو روی یه پارچه مخمل بکشی. یکی دو بار که با باباش تو مغازه ها پرسه می زدن به خودش جسارت داده بودو دستشو روی پتو های مخملی کشیده بود.کاغذارو دوباره مرتب کردواز رو نیمکتی که حالا دیگه بهش چسبیده بود جستی زدو بلند شد.آخه سه ساعت واسه پونزده تا وقت زیادی نبود. باید به اولین کسی که می رسید کارشو شروع می کرد. فرقی نداشت کی باشه . زن ، مرد ، جوون یا پیر همه یکی از اینا لازم داشتن. لازم که نه اما اگه همراشون باشه خیلی خوبه.
هوا خیلی سرد بود زمین یخ بسته بود . اگه پاهاشو محکم روی زمین سفت نمی کرد حتما با این کفشایی که زیرش مثل کف دست صاف بود زمین می خورد.قدماشو تند تر کرد تا به مردی که تنش تو کت شلواری که پوشیده بود جا نمی شد برسه . یه کیف بزرگ تو دستش بود . معلوم بود چیز مهمی توشه که اینقده محکم بهش چسبیده بود.
ـ آقا یه دعا می خری؟
مرد اخماشو تو هم کردو به پسر زل زد.
ـ آقا فقط یه دونه
ـ برو بچه دست از سرم بردار
ـ همه نوع دعایی دارم: جوشن کبیر ، آیت الکرسی ، و ان یکاد ...و
ـ نه نمی خوام برو گم شو
حیف طرف خیلی گنده بود وگر نه یه فحش حسابی نثارش می کرد
خودشم می دونست نمی تونه به کسی فحش بده ، اما این یکی حتما حقش بود
نوبت نفر بعدی بود. پسری که از روبرو میو مد قیافش خیلی عجیب بود البته یکمیم خنده دار! از موهاش روغن می چکید. اینقده محکم به پشت بسته بود انگار با چسب روی کلش نگهش داشته. یه ریش داشت این هوا . به ریش بز گفته بود زکی
ـ آقا یه دعا می خری؟
ـ کوچولو می دونی لاءیک چیه؟
ـ نه آقا حالا یه دعا می خری؟ دویست تومن بیشتر نیست
ـ مگه بهت نمی گم من لاءیکم
مگه لاءیک چی بود؟ چه ربطی به دعا های پسرک داشت؟ اصلا ولش کن نمی خری نخر

ـ آهای پسر بیا اینو بگیر
صدا خیلی نازک بود. معلوم بود یه دخترس.پسرک چرخیدو یه دفعه خشکش زد. خدای من مثل فرشته ها بود. قبلا عکسشو تو کتاب سعید دوستش دیده بود. آره خودش بود. یعنی فرشته ها هم می تونن اینقده خوشگل باشن؟
ـ بیا دیگه دستم خشک شد
ـ کدوم... کدوم یکی دعا رو میخوای؟
ـ دعا نمی خوام برای خودت باشه
ـ آخه من ...گدا... آخه این جوری نمی شه
قبل از اینکه چیز دیگه ای بگه دختر آروم آروم دور می شد . پسرک هنوز منگ بود چیزی که دیده بود باور نمی کرد . شاید همش خیال بود. اما اسکناس هزار تومنی که تو دستاش بود واقعی بود. پسرک هنوز سر جاش میخ کوب بودو به اسکناس تو دستش خیره شده بود. این جوری انگار پنج تا رو با هم فروخته بود.

عصر اون روز پسرک پای دیوار نشسته بودو دعا ها تو دستش بود . دیگه به کسی اصرار نمی کرد. چشماش بین جمعیت دنبال یه نفر می گشت. کلمه ی لاءیک مدام تو ذهنش بود. شاید اگه دخترو یه بار دیگه می دید یه دعای مجانی بهش می داد

ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

5 Comments:

Anonymous ناشناس said...

اینبار قشنگتر از دفعات پیش بود... آفرین

۱۱:۰۱ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس said...

khaili khub bood:D
khosh be hale pesarake doa foroosh ke ye fereshte too zendegish did.... in rooza fershteha khaili kam peida shodan...shayad...

۷:۵۶ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس said...

salam
merc ke inghadr be man lotf darin vali ye chizi mano azar mide va oon ine ke man shoma ro aslan nemishnasam

۶:۲۹ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس said...

bashe vali esmetoon baramm ashnas fek mikonam bayad az kasayi bashin ke kl zendegi mikardin
man eslamian hastam 15 salame shayad shoma ham pedare mano beshnasin shayad

۶:۳۸ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس said...

این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

۱۱:۵۹ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home

.
آمار بازدید
آمار بازدید