ما هی سیا ه

Mahie Siah

عکس من
نام:
مکان: kermanshah, Iran

۳۱ اردیبهشت، ۱۳۸۵

دو چشم

نزدیک ظهر وقت تعطیلی مدارس بود که همیشه روی صندلی تک افتاده ی گوشه ی پارک می نشست.
کسی به درستی او را نمی شناخت.با کسی صحبت نمی کرد. حدود یک ماه بود که کار هر روزش همین بود
شاید سارا تنها کسی بود که به حضور پسر واقف بود. سارا مجبور بود هر روز این مسیر کذایی مدرسه به خانه را بپیماید . هر وقت از میان پارک کوچک عبور می کرد ، پسر به او خیره می شد. تا به حال چیزی نگفته بود
سارا کاملا سنگینی نگاه پسر را روی خود احساس می کرد. طوری که پاهایش سست می شد. نگاه عجیبی داشت. وقتی به چشمان پسر نگاهی می انداخت عرق سردی سر تا پایش را می پوشاند . ضربان قلبش به شدت بالا می رفت . خود را مثل پرنده ای احساس می کرد که در دام گرفتار شده و هیچ راه فراری نداشت
در این مدت تمام فکر سارا آن دو چشم اسرار آمیز و نگاه سنگینشان بود. بارها به خاطر هواس پرتی از طرف پدر سرزنش شده بود

غرور دخترانه اش هرگز اجازه نداده بود که نگاه پسر را با نگاهی پاسخ دهد. اما همه چیز در آن ظهر بارانی اتفاق افتاد . باید کاری می کرد . باید این غرور لعنتی را زیر پا می گذاشت. باید از این عذابی که پسر یا خودش ایجاد کرده بود رها می شد
هواساکن و خفه بود. نفس کشیدن برایش سخت شده بود . غم مرموزی زمین را پوشانده بود. سارا در افکارش قوطه ور بود
اگر باران می گرفت حتما به پسر چترش را تعارف می کرد. شاید ساعت را از او می پرسید. شاید هم تنها یک سلام کوتاه کافی بود. اگر پسر را به باد فحش می گرفت ، اگر می گفت که گورش را از این جا گم کند ، خودش را خلاص می کرد
ولی اگر پسر از این نگاه ها منظوری نداشته باشد؟ اگر اینها همه توهمات یک ذهن مریض باشد....؟


صدای زمزمه ای نا مفهوم تو جه سارا را به خود جلب کرد ، دو پیر مرد روی صندلی تک افتاده ی گوشه ی پارک کوچک مشغول صحبت بودند


ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۲۱ اردیبهشت، ۱۳۸۵

ماهی ملحد

خود بهتر می دانم دل آدمیان چرکین است
این همه زشتی دهر بر شانه هایم سنگین است

آینه ای نیست نماینده ی چهره ی ما
چهره ی آینه از زشتی ما شرمگین است

در سرخی پرچم ما نیست نشا نی ز شهید
پنجه های قهر و ستم از خون ما رنگین است

خطوط چهره ی من نشان از پیری نیست
بلندای پیشا نیم از بد حادثه پر چین است

عمری بیهوده فریاد زدم و کس نشنید
انگ زدند کین ماهی ملحد بی دین است


ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر

۱۶ اردیبهشت، ۱۳۸۵

یک ساعت فرصت

ـ اگه بهت بگم تا یک ساعت دیگه زنده ای چی کار می کنی؟
ـ هیچی همین جا می شینم.با شما حرف می زنم
مرد روی یک صندلی شبیه صندلی دندان پزشکی نشسته بود.صندلی راحتی بود .مرد صورت افتاده ای داشت. زیر چشم هایش کاملا گود و کبود بود.لب های سیاهی داشت. موهایش به هم ریخته بود. غم بزرگی در صورتش موج می زد
اتاق تاریک بود. تنها چیزی که اطراف را روشن می کردچراغ مطالعه ی بزرگی بود که نورش مستقیما روی دستان پیر مرد می تابید. پیرمرد که کت و شلوار مشکی ای پوشیده بود سنش به 45 میزد. چهره ی آرامی داشت. مرتب از مرد سوالاتی می پرسید
ـ دوست نداری کار دیگه ای انجام بدی؟ ـ یه سیگار، یه قلم و یه خودکار هم می خوام
ـ می خوای توش چی بنویسی؟ ـ یه شعر
دوست داری کی شعرتو بخونه؟ ـ هر کی که تا حالا دوستش داشتم
سوالات پیر مرد کاملا صریح بود. انگار سوالاتش را از قبل تهیه کرده بود. کم کم حال مرد از این همه سوال به هم می خورد . اگر برای بهترین دوستش احترام قاءل نمی شد هرگز چنین ملاقاتی روی نمی داد.
ـ بین گذشته ،حال و آینده یکی رو انتخاب کن. ـ حال
ـ اگه یه اسلحه، یه شیشه قرص ، یه طناب و یه تیغ داشته باشی با کدومش خودتو می کشی؟
مرد نگاهی به زخم های عمیق روی مچ هایش انداخت و با صدای بریده ای گفت: تیغ
ـ چرا؟ ـ می خوام مرگمو با تمام وجود احساس کنم
ـ تا حالا چند بار دست به این کار زدی؟ ـ سه بار
ـ چرا تا حالا موفق نشدی؟
مرد آه بلندی کشید و اخم هایش را در هم کرد. ـ هر دفعه یکی مزاحم شد

وقت ملاقات تمام شده بود. موقع خدا حافظی پیر مرد وقت ملا قات فردا را تعیین می کرد.
مرد آهسته قدم بر می داشت. سرش را پایین نگه داشته بود. به اتفاق های اطرافش توجهی نداشت. شانه هایش افتاده بود. انگار چیزی رویش سنگینی می کرد.تمام اتفاق های تلخ گذشته مثل یک فیلم تند در ذهنش مرور می شد.هرگز نتوانسته بود خود را از شر این افکار آزار دهنده خلاص کند

در تاکسی تنها مرد و راننده بودند. راننده مدام با ضبط ماشین ور می رفت. گوینده ی رادیو در مورد فواید خنده صحبت می کرد. مرد پیش خودش فکر کرد خیلی وقت است که لذت خندیدن را فراموش کرده. مسیر در سکوت دو مرد و صدای بلند رادیو طی شد.
ـ رسیدیم آقا ، کجا پیاده می شین؟
مرد جوابی نمی داد. راننده در آیینه نگاهی به پشت انداخت. مرد بی حرکت بود . رنگ صورتش کاملا سفید بود. سرش به پشت افتاده بود. لبخند کم رنگی گوشه ی لبانش نقش بسته بود


ماهی سیاه

ارسال یک نظر
ارسال یک نظر
.
آمار بازدید
آمار بازدید