یه روز بزرگ
ساعت یک ربع از هفت گذشته بود.بعد از ترم جدیداولین بار بود که اینقده زود دانشگاه می رفت.همه چیز مثل قبل بود،انگار تو این دو ماه زمان ایستاده بود.مثل همیشه پیرمرد به تیر برقی که دیگه کمرش خم شده بود تکیه زده بود.تند تند ساعتشو نیگا می کرد،همیشه این وقت صبح منتظر سرویس ادارشون بود. پسر پیش خودش فکر کرد چقدر زندگی تکراریه
بوی نون تازه هوا رو پرکرده بود.یه پیرزن آروم آروم نزدیک می شد . دو تا نون سنگک تو زنبیلش بود.چه مادر بزگ مهربونی به نظر می رسید.پیرزن یه نیگاه اخم آلود به پسر انداخت و زیر لب یه چیزی گفت که همه بشنون.اماپسر دیگه عادت کرده بود.هر کی از کنارش رد می شد نامردی نمی کرد یه لیچار بارش می کردو می رفت.پسر سرشو پایین انداختو قدماشو تند کرد
ـ خب اونم تقصیری نداره من یکمی عجیبم
توی یه لحظه راشو کج کرد. اگه از این کوچه می رفت زود تر می رسید شاید یه سیگارم روشن می کرد.هنوز تو فکر پیرزن بود. چقدر شبیه پیرزن شعرای فروغ بود که هر روز با زنبیل از اونجا می گذشت.
ـ لعنتی.چرا اینقده همه چی تکراریه؟
اما امروز خیلی با روزای دیگه فرق داشت.پسرتقویم کو چیکشو از کو لش بیرون آورد.یه نیگا به به اتفاقای امروز انداخت
ـ مسخرست امروز هیچ اتفاقی نیفتاده
قرار نبود هر اتفاقی می افته که توی تقویم بنویسن.اما پسرمی دونست که امروز یه اتفاق مهم افتاده
یه باجه تلفن سر کوچه بود.کارت تلفن تو جیب جلوش بود.آخرین باری که چکش کرده بود هزار تومن توش بود.با یه تلفن می تونست قال قضیه رو بکنه
ـ آخه کدوم آدم احمقی صبح به این زودی تلفن می زنه. شاید اصلا خواب باشه
توی دانشگاه همه مثل مورچه سر کلاساشون می رفتن . بازم باید قیافه ی استاد احمقو تحمل می کرد.از این بد تر نمی شد.شاید اگه جای استاد بود،امروز همه ی کلاسارو تعطیل می کرد آخه امروز خیلی با روزای دیگه فرق داشت.اگه این یه جلسه رو غیبت می کرد که به جایی بر نمی خورد
پله های سایتو دو تا یکی بالا رفت.نفسش بند اومده بود.یکی دو نفر بیشتر اونجا نبودن.یه سیستم یه گوشه دنج پیدا کردونشست.باید کارو تموم می کرد .شاید این بهترین راه بود.شایدم اصلا درست نبود.آخه خودش گفته بود که دیگه مزاحم نمی شه.اما همین جوریم که نمی تونست امروزو بی خیال بشه.آخه امروز برای پسر با روزای دیگه فرق می کرد.دستاش روی کیبورد می لرزید.این جوری دیگه خیالش راحت می شد .این که دیگه مزاحمت نیست،مگه چیکار می خواست بکنه؟اگه می تو نست کارای بزرگ تری انجام می داد .آره اینجوری بهتره.انگشتاش آروم آروم دکمه ها رو فشار می داد
تولدت مبارک
ماهی سیاه
ارسال یک نظر بوی نون تازه هوا رو پرکرده بود.یه پیرزن آروم آروم نزدیک می شد . دو تا نون سنگک تو زنبیلش بود.چه مادر بزگ مهربونی به نظر می رسید.پیرزن یه نیگاه اخم آلود به پسر انداخت و زیر لب یه چیزی گفت که همه بشنون.اماپسر دیگه عادت کرده بود.هر کی از کنارش رد می شد نامردی نمی کرد یه لیچار بارش می کردو می رفت.پسر سرشو پایین انداختو قدماشو تند کرد
ـ خب اونم تقصیری نداره من یکمی عجیبم
توی یه لحظه راشو کج کرد. اگه از این کوچه می رفت زود تر می رسید شاید یه سیگارم روشن می کرد.هنوز تو فکر پیرزن بود. چقدر شبیه پیرزن شعرای فروغ بود که هر روز با زنبیل از اونجا می گذشت.
ـ لعنتی.چرا اینقده همه چی تکراریه؟
اما امروز خیلی با روزای دیگه فرق داشت.پسرتقویم کو چیکشو از کو لش بیرون آورد.یه نیگا به به اتفاقای امروز انداخت
ـ مسخرست امروز هیچ اتفاقی نیفتاده
قرار نبود هر اتفاقی می افته که توی تقویم بنویسن.اما پسرمی دونست که امروز یه اتفاق مهم افتاده
یه باجه تلفن سر کوچه بود.کارت تلفن تو جیب جلوش بود.آخرین باری که چکش کرده بود هزار تومن توش بود.با یه تلفن می تونست قال قضیه رو بکنه
ـ آخه کدوم آدم احمقی صبح به این زودی تلفن می زنه. شاید اصلا خواب باشه
توی دانشگاه همه مثل مورچه سر کلاساشون می رفتن . بازم باید قیافه ی استاد احمقو تحمل می کرد.از این بد تر نمی شد.شاید اگه جای استاد بود،امروز همه ی کلاسارو تعطیل می کرد آخه امروز خیلی با روزای دیگه فرق داشت.اگه این یه جلسه رو غیبت می کرد که به جایی بر نمی خورد
پله های سایتو دو تا یکی بالا رفت.نفسش بند اومده بود.یکی دو نفر بیشتر اونجا نبودن.یه سیستم یه گوشه دنج پیدا کردونشست.باید کارو تموم می کرد .شاید این بهترین راه بود.شایدم اصلا درست نبود.آخه خودش گفته بود که دیگه مزاحم نمی شه.اما همین جوریم که نمی تونست امروزو بی خیال بشه.آخه امروز برای پسر با روزای دیگه فرق می کرد.دستاش روی کیبورد می لرزید.این جوری دیگه خیالش راحت می شد .این که دیگه مزاحمت نیست،مگه چیکار می خواست بکنه؟اگه می تو نست کارای بزرگ تری انجام می داد .آره اینجوری بهتره.انگشتاش آروم آروم دکمه ها رو فشار می داد
تولدت مبارک
ماهی سیاه